|
شنبه 14 خرداد 1390برچسب:, :: 17:1 :: نويسنده : alireza
The elderly Italian man went to his parish priest and asked if the priest would hear his confession. با عضو شدن در خبرنامه ی ما یك پیرمرد ایتالیایی میره پیش یك كشیش كه اعتراف كنه میگه :اوایل جنگ جهانی دوم بود كه زنی زیبا در ب خانه ی من را زد آلمان ها دنبالش بودندواواز من خواست او را جایی پنهان كنم ومن او را در بالاخانه خود پنهان كردم و آلمان ها هرگز نتوانستند او را پیدا كنند كشیش:پسرم این چیزی نیست كه بخواهی به خاطر ش اعتراف كنی پیرمرد میگه:چرا هست من ضعیف انفس بودم واز آن زن زیبا خواستم كه در عوض كرایه خانه به خواسته های من تن در دهد كشیش :خب اون لحظه لحظه ی خیلی دشواری بوده و تو زندگی خودت را به خطر انداختی اگرآلمانها می فهمیدند كه تو به آن زن پناه داده ای برات خیلی بد می شد و خدا با حكمت و رحمت خودوبا در نظر گرفتن خوب و بد ماجرا در مورد تو باعطوفت قضاوت خواهد كرد پیرمرد:خدا را شكر بار خیلی سنگینی را از دوش من برداشتی .می تونم یه سوال دیگه بپرسم؟ كشیش :بپرس پسرم پیرمرد :احتیاج هست كه بهش بگم جنگ جهانی تموم شده است با عضو شدن در خبرنامه ی ما نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |