لبخند خارجي
جك
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
بهترين پايگاه موسيقي ايران
دنیای شیرین انگلیسی
همه چیز
چمنزار بي پايان
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه
همسریابی
درگاه پرداخت اینترنتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان لبخند خارجي و آدرس 4smile.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 86
بازدید کل : 7763
تعداد مطالب : 32
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
alireza

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 30 خرداد 1390برچسب:, :: 11:20 :: نويسنده : alireza
 

A blonde dials 110  to report that her car has been broken into.  She is hysterical1

 as she explains her situation to the dispatcher.  "They've stolen the dashboard, the steering whee2l, the brake pedal, and even the accelerator3!" she cries.
The 110 dispatcher says, "Stay calm.  An officer is on the way.  He will be there in two minutes."
Before the police get to the crime scene, however, the 110 dispatcher's telephone rings a second time, and the same blonde is on the line again.
"Never mind," giggles the blonde, "I got in the back seat by mistake."

 

یك مخ تعطیل زنگ می زنه پلیس110 كه به ماشینم دستبرد زده اند.او با هیجان1 زیاد قضیه را برای مسئول اعزام نیرواینگونه توضیح می دهد: داشبرد ماشینمو فرموننمو2 پدال ترمزو حتی پدال گازمو3 دزدیدن

مسئول اعزام نیرو میگه :آروم باش مامور ما تو راهه تا 2 دقیقه ی دیگه میرسه

قبل از اینكه ماموره به صحنه ارتكاب جرم برسه

دوباره زنگ تلفن 110 به صدا در می یاد كه همون مخ تعطیله خنده  كنان میگه:  نمی خواد مامور بفرستید اشتباهی صندلی عقب سوار شده بودم

 
دو شنبه 30 خرداد 1390برچسب:, :: 11:17 :: نويسنده : alireza
 


There was a farmer who grew watermelons. He was doing pretty well, but he was disturbed by some local kids who would sneak into his watermelon patch at night and eat his watermelons.

After some careful thought, he came up with a clever idea that he thought would scare the kids away for sure.
He made up a sign and posted it in the field. The next night, the kids showed up and they saw the sign which read, "Warning! One of the watermelons in this field has been injected with cyanide."

The kids ran off, made up their own sign and posted it next to the farmer's sign. When the farmer returned, he surveyed the field. He noticed that no watermelons were missing, but the sign next to his read, "Now there are two!"

كشاورزی بود كه هندونه می كاشت و تو این كار خبره بود.اما شب ها بچه های محل دزدكی میومدند هندونه هاشو می كندند ومی خوردند

كشاورز كمی فكر می كنه و فكر خوبی به ذهنش می رسه .تصمیم می گیره كه بچه ها را كمی بترسونه بنابراین تابلویی توی مزرعه می زنه به این عنوان كه

 

هشدار

 به یكی از هندونه ها این مزرعه سم آرسنیك تزریق شده است

 

روز بعد كشاورز می بینه هیچ كدوم از هندونه هاش كم نشده ولی بچه ها یك تابلو كنار تابلو ی او زدند به این عنوان كه

حالا دو تاش

با عضو شدن در خبرنامه ی ما
جك های جدیدانگلیسی همراه با ترجمه آن را
از طریق ایمیل دریافت كنید

 
یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:, :: 10:17 :: نويسنده : alireza

Democracy is the process by which people choose the man who'll get the blame.

 - Bertrand Russell

دموكراسی فرآیندی است كه در آن مردم, فردی

 كه سوژه ی سرزنش و انتقادخواهد بود را

 انتخاب می كنند

راسل

 
یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:, :: 10:16 :: نويسنده : alireza

Only two things are infinite, the universe and human stupidity, and I'm not sure about the former.

- Albert Einstein

تنها دوچیز بینهایت است

اولی:جهان هستی

دومی:حماقت بشری

البته من درمورد اولی مطمئن نیستم

 
شنبه 28 خرداد 1390برچسب:, :: 18:52 :: نويسنده : alireza

Once there was a millionaire, who collected live alligators. He kept them in the pool in back of his mansion. The millionaire also had a beautiful daughter who was single. One day he decides to throw a huge party, and during the party he announces, "My dear guests . . . I have a proposition to every man here. I will give one million dollars or my daughter to the man who can swim across this pool full of alligators and emerge alive!"

As soon as he finished his last word, there was the sound of a large splash!! There was one guy in the pool swimming with all he could and screaming out of fear. The crowd cheered him on as he kept stroking as though he was running for his
life
. Finally, he made it to the other side with only a torn shirt and some minor injuries. The millionaire was impressed.

He said, "My boy that was incredible! Fantastic! I didn't think it could be done! Well I must keep my end of the bargain. Do you want my daughter or the one
million dollars
?"

The guy says, "Listen, I don't want your
money, nor do I want your daughter! I want the person who pushed me in that water!"

با عضو شدن در خبرنامه ی ما
جك های جدیدانگلیسی همراه با ترجمه آن را
از طریق ایمیل دریافت كنید

 

یه روز یه ملیونر بود كه تمساح زنده جمع آوری می كردو آنها رادر استخرعقب عمارت نگهداری می كرد.او یك دختر زیبایی دم بخت هم داشت.یك روز او یك مهمانی برگزار كرد و اعلام كرد:مهمانان عزیز من به تمام مردهای اینجا یك پیشنهاد می كنم من یك ملیون دلار یا دخترم را به كسی می دهم كه بتونه عرض استخر را شنا كنه و زنده بیرون بیاید
 
به محض اینكه او ای حرف را زد صدای شیرجه در آب به گوش رسید.  یارویی  بود كه با تمام قدرت  شنا می كرد و از ترس جیغ می كشید.جمعیت اورا تشویق می كردو او برای نجات جان خود دست وپا می زد.سرانجام او به طرف دیگر استخر رسیدبا لباسی پاره و جراحات شطحی . ملیونر تحت تاثیر قرار گرفت
.
اوگفت :پسر نمی شد باور كرد جالب بود من فكر نمی كردم كسی بتونه اینكارو بكنه.من سر قول وقرارم هستم دخترم را می خواهی یا یك ملیون دلار
یارو گفت:من نه پولت را می خواهم نه دخترت فقط بگید كی من را هل داد تو آب

throw a party:
have a celebration, hold a social gathering for friends and family

 


 

 

collect جمع آوری كردن
alligator تمساح
pool استخر
mansion عمارت
push هل دادن
proposition پیشنهاد
stroke دست و پا زدن
torn پاره
throw a party برپاكردن مهمانی
scream جیغ كشیدن
incredible غیر قابل باور
bargain معامله
injury جراحت زخم
minor شطحی بی اهمیت
crowd جمعیت
cheer تشویق كردن
emerge ظاهرشدن
guest مهمان
announce اعلام كردن
singel مجرد

 

 
شنبه 28 خرداد 1390برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : alireza

Grandma was nearly ninety years of age when she won 1,000,000 pounds on the
football pools. Her family were extremely worried about her heart and feared
that news of her large win would come as too much of a shock for her.

'Think we had better call in the doctor to tell her the news,' suggested the
eldest son.

The doctor soon arrived and the situation was explained to him.

'Now, you don't have to worry about anything,' said the doctor. 'I am fully
trained in such delicate matters and I feel sure I can break this news to her
gently. I assure you, there is absolutely no need for you to fear for her
health. Everything will be quite safe if left to me.'

The doctor went in to see the old lady and gradually brought the conversation
around to football pools.

'Tell me,' said the doctor, 'what would you do if you had a large win on the
pools - say one million pounds?'

'Why,' replied the old lady, 'I'd give half of it to you, of course.'

The doctor fell down dead with shock.

***************************************************************

مادربزرگ تقریبا 90ساله ای در نظرسنجی فوتبال یك ملیون پوند برن
ده می شودخانواده اش نگران قلب او بودند و می ترسیدند نتواند خبر به این بزرگی را تحمل كندپسر بزرگتر پیشنهاد می كنه كه بهتره زنگ بزنیم به دكترش بیاد این خبرو بهش بگه دكتر زود میرسه و قضیه را براش تعریف می كننددكتر میگه حالا شما اصلا نگران چیزی نباشید من برای چنین موارد حساسی آموزش دیده ام مطمئنم می تونم این خبرو آروم بهش بگم.اطمینان به شما میدم كه اصلا نگران سلامتی او نباشیداگه به من اطمینان كنید همه چیز درست میشه دكتر رفت سراغ پیرزنو كم كم صحبتو كشوند به نظرسنجی فوتبال وگفت به من بگو چیكار می كردی اگه در نظرسنجی فوتبال یه پول هنگفتی می بردی مثلا یك ملیون دلار پیرزن جواب داد اوه نصفشو میدادم به تو
دكترسكته میكنه و میافته میمیره!

 
شنبه 28 خرداد 1390برچسب:, :: 10:4 :: نويسنده : alireza

Romania – Russia

Football match Romania – Russia. Romania wins and receives a telegram from Russia:
“You’ve won! Stop. Congratulations! Stop. Oil! Stop. Gas! Stop...”

مسابقه فوتبال رومانی با روسیه.رومانی برنده میشه وازطرف روسیه یه تلگراف دریافت میكنه:شمابرنده شدید تبریك خبری نیست نفت خبری نیست گاز خبری نیست

 
شنبه 28 خرداد 1390برچسب:, :: 10:2 :: نويسنده : alireza

-------------------------
Locker Room
-------------------------

A group of guys are in a locker room, when a cell phone rings. One of them picks it up.
یه گروهی از آقایون توی رختكن بودند كه گوشی موبایلی زنگ خورد یكی گوشی را برداشت
Man: " Hello "
مرد:سلام
Woman: " Honey it's me. Are you at the club ? "

زن:عزیزم سلام منم تو باشگاهی

Man: " Yes "
مرد:بله
Woman: " Well, I have news. The house we wanted is back on the market. They are asking $950,000."
زن:خب من یه خبری دارم خونه ای كه می خواستیم الان دارند به مزایده می ذارندقیمت پایه شم 950000دلاره
Man: " Well then, go ahead and make an offer, but make it $1.2 million so we'll be sure to get it."

مرد :خب پس برو 1ملیون ودویست هزار تا پیشنهاد بده تا مطمئن بشیم خونه به ما می رسه

Woman: " Okay, I'll see you later. I love you ! "
زن:باشه بعدا می بینمت دوس ت دارم
Man : " Bye, I love you too. "
مرد:منم همینطور خداحافظ
The man hangs up. Then he asks, " Anyone know whose phone this is ? "

مرد گوشی را قطع می كنه بعد می پرسه:كسی می دونه این گوشی مال كیه

 
پنج شنبه 26 خرداد 1390برچسب:, :: 19:5 :: نويسنده : alireza

A multi-national company held a reception to celebrate Christmas.  The waiter gave each guest a glass of champagne, but on inspection, each guest noticed that their glass contained a fly.
یه شركت چند ملیتی یه مهمانی ترتیب داد تا جشن سال نو را بگیرد
 گارسون به هر یك ازمهمان ها یك شامپانی(نوعی مشروب )میده
اما مهمانها متوجه می شن كه در لیوانهای نوشیدنی یه مگس افتاده است
* The Swede asked for new champagne in the same glass
سوئدیه با همون لیوان می خواد كه براش نوشیدنی بیارند
* The Englishman demanded to have new champagne in a new glass
انگلیسیه دستور میده كه تو یه لیوانه دیگه براش دوباره نوشیدنی بیارن
* The Finn picked out the fly out and drank the champagne
فنلاندیه مگس را برمیداره و نوشیدنی را میخوره
* The Russian drank the champagne, fly and all
یاروروسیه ایه نوشیدنی و مگس را با هم میخوره
* The Chinese ate the fly but left the champagne
چینیه مگس را میخوره نوشیدنی را میذاره
* The Israeli caught the fly and sold it to the Chinese
اسراییلیه مگس را را میگیره و به چینیه میفروشه
* The Italian drank two thirds of the champagne and then demanded to have a new glass
ایتالیاییه دو سوم نوشابه را میخوره و دستور میده یكی دیگه براش بیارن
* The Norwegian took the fly and went off to fish
نروژیه مگس را برمیداره میره ماهیگیری
* The Irishman ground the fly and mixed it in the champagne, which he then donated to the Englishman
ایرلندیه مگس را پودر میكنه و با نوشابه اش قاطی میكنه میده به انگلیسیه
* The American sued the restaurant and claimed for a $50 million compensation
آمریكاییه برای رستوران شكایت میكنه و 50 ملیون دلار خسارت می گیره
* The Scotsman grabbed the fly by the throat and shouted, 'Now spit out all that you swallowed.'
اسكاتلندیه مگس رو میگیره وبهش میگه :تف كن هرچی قورت دادی را

 
پنج شنبه 26 خرداد 1390برچسب:, :: 10:40 :: نويسنده : alireza

client:the periodicals you have here are full of detective and mysteries stories

Barber:Yes, sir;my clients' hair stands on end and it is easier to cut

مشتری:مجله هایی كه شما اینجا دارید پر از داستانهای كاراگاهی و جنایی است

آرایشگر:بله جناب اینطوری مو های مشتری ها سیخ می شن راحت میشه كوتاشون كرد

 
پنج شنبه 26 خرداد 1390برچسب:, :: 10:39 :: نويسنده : alireza

كودن ترین بچه
A young boy enters a barber shop and the barber whispers to his customer, "This is the dumbest kid in the world. Watch while I prove it to you."
The barber puts a dollar bill in one hand and two quarters in the other, then calls the boy over and asks, "Which do you want, son?"
پسربچه ای وارد یك سلمانی شد.سلمونیه به مشتریش میگه

این كودن ترین بچه دنیاست نگاه كن بهت ثابت می كنم

سلمونیه یه یك دلاری میذاره تو یه دستش و دو تا 25 سنتی

تو دست دیگش و صدا پسره میزنه و میگه :كدومش رو می خواهی پسر
The boy takes the quarters and leaves. "What did I tell you?" said the barber. "That kid never learns!"
پسر 25 سنتی ها را بر میداره و میره

: سلمونیه به مشتریش میگه

دیدی چی گفتم اون پسر هیچ وقت یاد نمی گیره
Later, when the customer leaves, he sees the same young boy coming out of the ice cream store. "Hey, son! May I ask you a question? Why did you take the quarters instead of the dollar bill?"

بعد مشتری میاد از آرایشگاه بیرون كه همون پسر را می بینه

كه ازبستنی فروشی داره میاد بیرون

هی پسر یه سوال دارم چرا تو 25 سنتی ها را به جای یك دلاری برداشتی

The boy licked his cone and replied, "Because the day I take the dollar, the game is over!"
پسردر حالی كه بستنی را لیس می زنه میگه

به خاطر اینكه روزی كه من اسكناس یك دلاری را بردارم بازی تمام است

 
چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:, :: 15:38 :: نويسنده : alireza
 

Two rednecks are out hunting, and as they are walking along they come upon a huge hole in the ground. They approach it and are amazed by the size of it.

The first hunter says " Wow, that's some hole, I can't even see the bottom, I wonder how deep it is?"

The second hunter says" I don't know, let's throw something down and listen and see how long it takes to hit bottom."

The first hunter says " There's this old transmission here, give me a hand and we'll throw it in and see".

So they pick it up and carry it over, and count one, and two and three, and throw it in the hole. They are standing there listening and looking over the edge and they hear a rustling in the brush behind them. As they turn around they see a goat come crashing through the brush, run up to the hole and with no hesitation, and jumped in head first.

While they are standing there looking at each other, looking in the hole and trying to figure out what that was all about, an old farmer walks up. "Say there", says the farmer, "you fellers didn't happen to see my goat
around here anywhere, did you?"

The first hunter says " Funny you should ask, but we were just standing here a minute ago and a goat came running out of the bushes doin' about a hunert miles an hour and jumped headfirst into this hole here!"

And the old farmer said " Why that's impossible, I had him chained to a transmission! "

دوتا مخ تعطیل به شكار رفته بودند همین طور كه داشتند قدم می زدند رسیدند به یك گودال بزرگ .وقتی به كنار گودال رسیدند از بزرگی گودال شگفت زده شدند

اولی : چه گودالی !!!حتی نمیشه ته آن را دید !فكر می كنی عمقش چقدره؟

دومی : نمی دونم بیا یه چیزی بندازیم توش ببینیم چقدر طول می كشه به ته گودال می رسه

اولی :اینجا یك موتور ماشین قدیمی هست بیا كمك كن بندازیمش توی گودال ببینیم چی میشه

بنابراین آنها موتور را برداشتند آوردند كنار گودال  یك دو سه و بعد انرا انداختند توی گودال

همانطور كه داشتند به لبه گودال نگاه می كردند و گوش می دادند دیدند صدایی از پشت بوته ها می اید تا برگشتند ببیند صدای چیه دیدند بزی با سرعت زیاد از كنار آنها رد شد و خودش را داخل گودال پرت كرد

درحالیكه داشتند هاج وواج به همدیگه نگاه می كردند و فكر می كردند چه اتفاقی افتاده است سروكله ی كشاورز پیری پیدا شد كه به طرف انها می آمد كه به آنها گفت :شما اتفاقی یك بز این طرفا ندیدید؟

شكارچی اولی میگه : جالبه كه می پرسی یك دقیقه ی پیش یك بز از توی بیشه ها امد و با سرعت زیاد با كله رفت توی گودال

كشاورز میگه : این كه غیر ممكنه من بزه را با زنجیر به موتور ماشینی بسته بودم

 
چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:, :: 10:6 :: نويسنده : alireza

Three men were discussing at a bar about coincidences. The first man said, " my wife was reading a "tale of two cities" and she gave birth to twins"

"That’s funny", the second man remarked, "my wife was reading 'the three musketeers' and she gave birth to triplets"

The third man shouted, "Good God, I have to rush home!"

When asked what the problem was, he exclaimed, " When I left the house, my wife was reading Ali baba and the forty Thieves"!!!

سه تا مرد داشتند در مورد امور تصادفی صحبت می كردند

اولی : زنم داشت داستان دوشهر را می خواند كه دو قلو زایید

دومی : خیلی جالبه زن من هم سه تفنگدار را می خواند كه سه قلو زایید

سومی فریادی زد و گفت :خدای من ,من باید زود بروم خانه

وقتی از او پرسیدند كه چه اتفاقی افتاده گفت : وقتی داشتم از خانه می آمدم بیرون زنم علی بابا و چهل دزد را می خواند

 

 
چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : alireza

A guy was invited to an old friends' home for dinner.

His buddy preceded every request to his wife by endearing 
terms, calling her Honey, My Love, Darling, Sweetheart, 
Pumpkin, etc.

The guy was impressed since he knew the couple had been 
married almost 70 years, and while the wife was off in the 
kitchen he said to his buddy, "I think it's wonderful that 
after all the years you've been married, you still call your
wife those pet names."

His buddy hung his head. "To tell you the truth, I forgot 
her name about ten years ago."

یكی خانه ی رفیق قدیمی اش دعوت شده بود

رفیقش هر موقع  چیزی می خواست قبل از آن به خانمش می گفت 

عشق من

عزیر دلم

شیرینكم

دوستش كه می دانست این زوج تقریبا هفتاد سال پیش با هم ازدواج كرده اند خیلی شگفت زده شده بود  وقتی زن دوستش میره توی اشپزخانه به دوست خود میگه: خیلی جالبه كه شما بعد از هفتاد سال زندگی زناشویی هنوز اینگونه خانمت راصدا میزنید

رفیقش سری تكان می دهد و می گوید:راستش را بخواهی من ده سال است كه اسم اورا فراموش كرده ام

 

 
سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, :: 15:22 :: نويسنده : alireza
Early one morning, a mother went in to wake up her son. "Wake up, son. It's time to go to school!" 
"But why, Mom? I don't want to go." 
"Give me two reasons why you don't want to go." 
"Well, the kids hate me for one, and the teachers hate me, too!" 
"Oh, that's no reason not to go to school. Come on now and get ready." 
"Give me two reasons why I should go to school." 
"Well, for one, you're 52 years old. And for another, you're the Principal!"

 

اول صبحی مادری رفت كه پسرش را از خواب بیداركند

مادر: بیدار شو وقتشه كه بری مدرسه

پسر : آخه چرا مامان؟ من نمی خواهم برم مدرسه

مادر :دوتا دلیل بیار كه چرا نمی خواهی بروی مدرسه

پسر: خب بچه ها از من متنفرند .معلم ها هم از م متنفرند

مادر : پاشو پسر زود باش این ها دلیل نمیشه زود آماده شو

پسر: شما دو تا دلیل بیارید كه من چرا باید برم مدرسه؟

مادر : دلیل اول :شما 52 سالتونه

        دلیل دوم : شما مدیر مدرسه هستید 



 
 
سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, :: 10:29 :: نويسنده : alireza

-------------------------
The Bear
-------------------------

Two campers where hiking in the forest when all of a sudden a bear jumps out of a bush and starts chasing them.

Both campers start running for their lives when one of them stops and starts to put on his running shoes.

His partner says, "What are you doing? You can't outrun a bear!"

His friend replies, "I don't have to outrun the bear, I only have to outrun you!"

دونفر داشتند تو جنگل گردش می كردند كه ناگهان یه خرس ازبوته ها اومد بیرون و شروع كرد به دنبال كردن اونها

اون دو نفراز ترس جونشون شروع كردند به دویدن كه در اون موقع یكی از اون دو نفر ایستاد وشروع كرد به پوشیدن كفش های دو

رفیقش گفت چیكار می كنی نمی تونی از یك خرس جلو بزنی 

رفیقش جواب داد من مجبور نیستم از خرس جلو بزنم من فقط مجبورم از تو جلو بزنم  

 
سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, :: 10:23 :: نويسنده : alireza
 

A man asks a trainer in the gym: "I want to impress that beautiful girl, which machine can I use?"

The trainer replied; “Use the ATM outside the gym!!!"

مردی در سالن ژیمناستیك از مربی خود می پرسد : با كدام دستگاه كار كنم .می خواهم آن دخترزیبا را تحت تاثیر قرار بدهم

مربی گفت :از دستگاه خودپرداز بیرون سالن استفاده كن

 
یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:, :: 13:55 :: نويسنده : alireza

You May Be a Taliban If...
-------------------------

1.. You refine heroin for a living, but you have a moral objection to liquor.

 

برای خرجی زندگی هرویین درست كنی  ولی از نظر اخلاقی مخالف مشروب باشی

2. You own a $3,000 machine gun and $5,000 rocket launcher, but you can’t afford shoes.
شما تفنگ 3 هزار دلاری و موشك انداز 5هزار دلاری داشته باشی ولی نتونی كفش بخری


3. You have more wives than teeth.

تعداد زوجات تو بیشتر از تعداد دندونات باشه

4. You wipe your butt with your bare hand, but consider bacon “unclean.”

5. You think vests come in two styles: bullet-proof and suicide.
فكر كنی دو مدل لباس بیشتر وجود نداره :ضدگلوله و انتحاری
6. You can’t think of anyone you haven’t declared Jihad against.
نمی تونی كسی را پیدا كنی كه برعلیه او حكم جهاد نداده باشی
7. You consider television dangerous, but routinely carry explosives in your clothing.
تلویزیون را وسیله ای خطرناك فرض كنی ولی خیلی عادی مواد منفجره را در لباست جابجا كنی
8. You were amazed to discover that cell phones have uses other than setting off roadside bombs.
تعجب كنی وقتی بفهمی كه موبایل به غیر از كلید انفجار بمب های كنار جاده ای كاربرد های دیگری هم داره
9. You have nothing against women and think every man should own at least four.
چیزی برای مخالفت با زنان نداشته باشی به غیر از اینكه هر مردی باید چهار تا زن داشته باشه
10. You’ve always had a crush on your neighbor’s goat.

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

با عضو شدن در خبرنامه ی ما
جك های جدیدانگلیسی همراه با ترجمه آن را
از طریق ایمیل دریافت كنید

 

 
شنبه 14 خرداد 1390برچسب:, :: 17:2 :: نويسنده : alireza

First Fight

اولین دعوا 
-=-=-=-=-=-=-
Three weeks after her wedding day, Joanna called her minister. "Reverend," she wailed, "John and I had a DREADFUL fight!"

سه هفته بعد از روز ازدواج جوانا رفت پیش كشیش

و گفت :عالیجناب من و جان دعوای وحشتناكی باهم داشتیم
"Calm down, my child," said the minister, "it's not half as bad as you think it is. Every marriage has to have its first fight!"

كشیش گفت :آروم باش فرزندم مسئله مهمی نیست هرازدواجی دعواهم داره
"I know, I know!" said Joanna, "but what am I going to do with the BODY?"

جوانا گفت:می دونم می دونم

ولی من باید با جسدش چیكار كنم

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید  

باعضوشدن در خبرنامه مشوق ما باشید

 
شنبه 14 خرداد 1390برچسب:, :: 17:1 :: نويسنده : alireza

The elderly Italian man went to his parish priest and asked if the priest would hear his confession.

"Of course, my son," said the priest.

"Well, Father, at the beginning of World War Two, a beautiful woman knocked on my door and asked me to hide her from the Germans; I hid her in my attic, and they never found her."

"That's a wonderful thing, my son, and nothing that you need to confess," said the priest.

"It's worse, Father; I was weak, and told her that she had to pay for rent of the attic with her s...e.x.u.a.l favors," continued the old man.

"Well, it was a very difficult time, and you took a large risk - you would have suffered terribly at their hands if the Germans had found you hiding her; I know that God, in his wisdom and mercy, will balance the good and the evil, and judge you kindly," said the priest.

"Thanks, Father," said the old man. "That's a load off of my mind. Can I ask another question?"

"Of course, my son," said the priest.

The old man asked, "Do I need to tell her that the war is over?"

با عضو شدن در خبرنامه ی ما
جك های جدیدانگلیسی همراه با ترجمه آن را
از طریق ایمیل دریافت كنید

 

یك پیرمرد ایتالیایی میره پیش یك كشیش كه اعتراف كنه میگه :اوایل جنگ جهانی دوم بود كه زنی زیبا در ب خانه ی من را زد آلمان ها دنبالش بودندواواز من خواست او را جایی پنهان كنم ومن او را در بالاخانه خود پنهان كردم و آلمان ها هرگز نتوانستند او را پیدا كنند

كشیش:پسرم این چیزی نیست كه بخواهی به خاطر ش اعتراف كنی

پیرمرد میگه:چرا هست من ضعیف انفس بودم واز آن زن زیبا خواستم كه در عوض كرایه خانه به خواسته های من تن در دهد

كشیش :خب اون لحظه لحظه ی خیلی دشواری بوده و تو زندگی خودت را به خطر انداختی اگرآلمانها می فهمیدند كه تو به آن زن پناه داده ای برات خیلی بد می شد و خدا با حكمت و رحمت خودوبا در نظر گرفتن خوب و بد ماجرا در مورد تو باعطوفت قضاوت خواهد كرد

پیرمرد:خدا را شكر بار خیلی سنگینی را از دوش من برداشتی .می تونم یه سوال دیگه بپرسم؟

كشیش :بپرس پسرم

پیرمرد :احتیاج هست كه بهش بگم جنگ جهانی تموم شده است

با عضو شدن در خبرنامه ی ما
جك های جدیدانگلیسی همراه با ترجمه آن را
از طریق ایمیل دریافت كنید

 

 
شنبه 14 خرداد 1390برچسب:, :: 16:57 :: نويسنده : alireza

A young girl came home from a date looking sad. She told her mother, “Charles proposed to me a few minutes ago.”

“Then why are you so sad?” her mother asked.

“Because he also mentioned he was an atheist. Mom, he doesn’t believe there’s hell!”

Her mother replied, “Marry him anyway. Between the two of us, we’ll show him how wrong he is.”

دختری ناراحت از سر قراری می آید خانه و به مادرش میگه:چالز چند دقیقه پیش از من خاستگاری كرد

مادر : پس چرا این قدر ناراحتی؟

دختر : آخه چالز میگه من كافرم و به جهنم اعتقاد ندارم

مادر: به هر حال باهاش ازدواج كن .با ما كه باشه  نشونش میدیم كه چقدر اشتباه فكر می كنه 

با عضو شدن در خبرنامه ی ما
جك های جدیدانگلیسی همراه با ترجمه آن را
از طریق ایمیل دریافت كنید

 

 
جمعه 13 خرداد 1390برچسب:, :: 17:3 :: نويسنده : alireza

One morning a Journalist was on his way to work, when he gets stuck in traffic due to a big accident. He wants to do his job and cover the event. Only, there are too many people gathering all curious. So he decides to take action and goes through the crowd yelling: “let me come through, I’m the victim’s son! I’m the victim’s son!”. Only he felt like a jack ass, when he came closer to the scene and saw that the victim is… A donkey

یك روز صبح روزنامه نگاری داشت به سر كار می رفت كه به خاطر تصادفی كه شده بود توی ترافیك گیر افتاده بود. او می خواست كارش را انجام بدهد و از تصادف خبری تهیه كند .جمعیت زیادی دور محوطه تصادف جمع شده بودند بنابراین خبرنگار برای رساندن خود به محل تصادف فكری  كرد و بعد فریاد زد

        بذارید رد شم من پسرشم من پسرشم

وقتی به صحنه  نزدیك تر شد فكر می كنید چی دید

                     یك الاغ

 
جمعه 13 خرداد 1390برچسب:, :: 17:2 :: نويسنده : alireza

Why do Sharks circle you before attacking?

Two great white sharks, swimming in the ocean, spied survivors of a sunken ship.
"Follow me, son." the father shark said to the son shark and they swam to the mass of people .


"First we swim around them a few times with just the tip of our fins showing." And they did .


"Well done, son! Now we swim around them a few times with all of our fins showing." And they did .

"Now we eat everybody." And they did .

When they were both gorged, the son asked, "Dad, why didn't we just eat them all at first? Why did we swim around and around them?"


His wise father replied, "Because they taste better without the sh*t inside!"

دوتا كوسه ی سفیدی داشتند نجات یافته های یك كشتی غرق شده را دید می زدند

كوسه پدر به پسر میگه:پسر دنبالم بیا و هردو می روند به طرف اون آدمها

كوسه ی پدر میگه :اول دور شون بچرخ و نوك با له هاتو به اونها نشون بده و هردو این كار را می كنند

كوسه ی پدرمیگه:آفرین پسر حالا هرازچند گاهی تمام باله هاتو به اونها نشون بده و هردو این كا را انجام می دهند

كوسه پدر میگه :حالا همشون را بخور

بعداز اینه آنها آدمها را میخورند كوسه پسر می پرسه چرا دفعه اول ما اونها را نخوردیم و مدام دورشون چرخیدم

كوسه پدر جواب میده:آخه مزه آدمها وقتی گ..ه وسطشون نیست خوشمزه تره

 
جمعه 13 خرداد 1390برچسب:, :: 17:0 :: نويسنده : alireza

 

كرم
The male1worm2 towards the female3worm:
- Baby4, if you don’t take me as your husband5, I’m throwing6 myself to the chickens7!
dictinary
1- نر       2- كرم     3- ماده       4- عزیز
5- شوهر   6- انداختن- پرتاب كردن     7- جوجه- مرغ
ترجمه جك :
كرم نر به كرم ماده میگه:عزیزم اگه با من ازدواج نكنیخودم رو جلو ی مرغ ها می اندازم
 
 
جمعه 13 خرداد 1390برچسب:, :: 14:10 :: نويسنده : alireza

An overweight blonde consulted her doctor for advice.
The doctor advised that she run 10 miles a day for 30 days.
This, he promised, would help her lose as much as twenty pounds.

The blonde follows the doctor's advice, and, after thirty days, she was pleased to find that she'd indeed lost twenty pounds.

She phoned the doctor and thanked him for the wonderful advice which produced such effective results. At the end of the conversation, however, she asked one last question:

"How do I get home, since I am now 300 miles away?"

مخ تعطیل برای رژیم لاغری رفت پیش دكتر

دكتر به او گفت كه تا 30 روز روزی ده مایل باید بدوی

مخ تعطیل به توصیه دكتر گوش كرد و بعد از یك ماه خوشحال از اینكه 20 پوند وزن او كم شده است به دكتر تلفن زد تا از این تجویز فوق العاده ی دكتر  كه چنین تاثیر فوق العاده ای داشته است تشكر كند

وقتی داشت از دكتر خداحافظی می كرد پرسید می تونم آخرین سوالم را بپرسم: چطور برم خونه آخه می دونی من 300 مایل از خونه دور شده ام